خوزستان
امروز جمعه  ۶ تير ۱۴۰۴
سرویس:ویژه ها
تاریخ خبر : سه شنبه ۷ اسفند ۱۴۰۳- ۲۲:۴۸
داستان کوتاه:
ردای سفید، دستان خونین
نوشته مجتبی طحان
آمبولانس با سرعت از میان جاده‌ای که پر از چاله‌های انفجار بود، عبور می‌کرد. داخل آن، احمد، امدادگر جوان، زانو زده بود و تلاش می‌کرد زخم یک رزمنده را ببندد. نفس‌های مجروح به سختی بالا می‌آمد. احمد لب‌های خشکش را به هم فشرد، سرنگی از جعبه برداشت و دارو را تزریق کرد. باید او را زنده نگه می‌داشت. راننده فریاد زد: — آماده باش! داریم می‌رسیم! اما هنوز جمله‌اش تمام نشده بود که صدای سوتی در گوش احمد پیچید. لحظه‌ای بعد، موج انفجار، آمبولانس را از زمین بلند کرد. همه‌چیز درهم پیچید. شیشه‌ها شکست، صدای فریاد در هوا پیچید و احمد با سر به دیواره فلزی کوبیده شد. درد در تمام وجودش دوید، اما به محض اینکه چشم باز کرد، دنبال مجروح گشت. هنوز زنده بود، اما به سختی نفس می‌کشید. احمد با دستان لرزان خودش را بالا کشید. از پیشانی‌اش خون می‌چکید، اما اهمیتی نداشت. گوشه لباسش را پاره کرد و زخم دیگری را بست. نفسش تند شده بود، گلویش از گرد و غبار خشک بود، اما هنوز کارش تمام نشده بود. صدای رزمنده را شنید که به سختی گفت: — تو… خودت زخمی‌شدی… احمد لبخند زد. دست خون‌آلودش را به لباس سفیدش کشید و گفت: — این لباس برای زخمی‌هاست… فرق ندارد مال کی باشد. بعد، با تمام توان، درِ از بین رفته آمبولانس را باز کرد. بیرون، خاک و دود در هوا معلق بود. از دور، صدای کامیونی می‌آمد. کمک نزدیک بود. اما قبل از آنکه کسی برسد، احمد با تمام زخم‌هایش، رزمنده را روی دوش انداخت و به سمت نور رفت. سفیدپوشی با دستانی خونین، که تا لحظه آخر ایستاده بود.
© 2022 - info@rcs.ir