خوزستان
امروز جمعه  ۶ تير ۱۴۰۴
داستان کوتاه:

جانت برای دیگری است!

نوشته مجتبی طحان

دود همه‌جا را گرفته بود. صدای انفجار هنوز در گوش‌هایش زنگ می‌زد. چفیه‌اش را محکم‌تر دور دهانش پیچید و از میان آوار و خاک، خود را به مجروحی رساند که کنار خاکریز نیمه‌ویران افتاده بود. گلوله‌ای به پهلویش خورده و خون، زمین را رنگین کرده بود.

خم شد، زخم را با سرعت بست. رزمنده زخمی چشمانش را باز کرد، لبخندی کمرنگ زد و به سختی گفت:

— برادر… تو هم رزمنده‌ای؟

لبخند زد و سرش را تکان داد:

— نه برادر، من فقط یک امدادگرم.

دستانش لرزید. باید هرچه زودتر او را به عقب می‌رساند. صدای درگیری از چند متری می‌آمد. رزمندگانی که برای دفاع از خاک و ایمانشان ایستاده بودند، حالا یکی‌یکی روی خاک می‌افتادند و او، سفیدپوشی در میان این کارزار خونین، تنها سلاحش باندهای زخم و چسب و بتادین بود.

به سختی، مجروح را روی دوشش انداخت و دوید. گلوله‌ها از کنارش رد می‌شدند، خاک و سنگ به هوا می‌پریدند، اما او می‌دوید. صدایی در سرش تکرار می‌شد: “امدادگر! جانت برای دیگری است.”

آمبولانس گل‌مالی‌شده را که دید، لبخند زد. اما درست در لحظه‌ای که می‌خواست پایش را بگذارد روب رکاب، ضربه‌ای سنگین بر سینه‌اش خورد. لحظه‌ای همه‌چیز تار شد. صدایی نشنید. فقط گرمایی عجیب در قفسه سینه‌اش پیچید.

مجروح را روی زمین گذاشت. دیگر صدای زنگ‌دار اطراف را نمی‌شنید. یکی از امدادگران به سمتش دوید، فریاد زد:

— محمد… محمد…!

اما دیگر دیر شده بود. او، همان امدادگر بود که جانش را برای دیگری گذاشت.

مشاهده ۲۰
/
۱۴۰۳/۱۲/۰۷- ۲۲:۴۶
/
0
سه شنبه 7 اسفند 1403 - 22:46
متن دیدگاه
نظرات کاربران
تاکنون نظری ثبت نشده است
لینک کوتاه