مهدی چشمانش را باز کرد. نور سفیدِ سقف بیمارستان، چشمانش را زد. صدای ضعیفی به گوشش رسید:
– «بیدار شد… دکتر! دکتر!»
سایهای بالای سرش ظاهر شد. صورتی آشنا، چشمانی که پر از اشک بود.
– «داداش… مهدی! منم، یادت میاد؟»
مهدی پلک زد. سعی کرد حرف بزند، اما گلویش خشک بود. چهرهی مرد مقابلش، غبارِ گذشته را کنار زد… همان سربازی که روی خاکریز، بین مرگ و زندگی دستوپا میزد. همان که مهدی بانداژ کرد، با دستهای لرزان، از زیر باران گلوله بیرون کشید.
اما حالا، او بود که بالای سر مهدی ایستاده بود…
– «داداش، منو نجات دادی… حالا نوبت من بود که نذارم بری!»
مهدی زنده مانده بود. زخمی، اما زنده.
سالها گذشت. جنگ تمام شد. اما مهدی، همچنان امدادگر ماند. با همان دل، همان دستها، همان عشق. جمعیت هلال احمر خانهاش شد، امدادرسانی راهش.
اما روزی رسید که زمین لرزید. بم، یکشبه ویران شد. مهدی، بیدرنگ راهی شد. خاک بود و آوار، و مردمیکه عزیزانشان را صدا میزدند.
بیل را کنار گذاشت، خودش دست به کار شد. سنگها را کنار زد، تا اینکه دستش به چیزی خورد. پارچهای خاکی، دستی بیحرکت… اما هنوز گرم!
– «اینجا یکی زندهست! کمک!»
با احتیاط خاکها را کنار زد. چهرهای آشنا میان غبار نمایان شد…
مهدی نفسش حبس شد. باورش نمیشد. همان سرباز بود! همان که نجاتش داده بود…
چشمان بستهی مرد، آرام باز شد. چشمانشان در هم گره خورد.
مهدی لبخند زد:
– «داداش… این بار نوبت من بود که نجاتت بدم.»